**** انتظارحاضر ***** ENTEZAR
فرهنگي، اجتماعي، علمی,دفاع مقدس
شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
سال 1391 هم رسید ، آن هم در حالی که نه از اشغال غرب سرزمین پرگهر توسط ارتش بین النهرین خبری هست ، نه از آژیر قرمزهایی که روزگارمان را سیاه کند و نه از صدای بمب و موشک و بوی باروت و خون... خدایا شکرت! اما چه بد مردمانی باشیم ما اگر فراموش کنیم که اگر امروز با خیال راحت ، دور هفت سین هایمان می نشینیم و رقص ماهی در تنگ آب را تماشا می کنیم و زیر لب "یا مقلب القلوب" می خوانیم ، اگر با خنده و اشتیاق ، زنگ خانه همسایه و فامیل را می زنیم که "آمده ایم عید دیدنی" ، اگر باربند ماشین هایمان را پر می کنیم از اسباب و وسایل سفر و صدای پخش ماشین مان را بلند کرده ایم گاز می دهیم و اگر بلیط به دست راهی فرودگاهیم تا در نقطه ای از دنیا ، چند روزی را خوش باشیم ،همه و همه رهین مردانی هستیم که آنها هم می توانستند در نوروز 91 در میان ما باشند و عیدی بدهند و عیدی بگیرند ، اما در این لحظه که ما هوای تازه بهاری را تنفس می کنیم ، در سینه قبرستان ها خوابیده اند و آرام آرام به بخشی از خاک وطن تبدیل می شوند: حمید ؛ امدادگری که برای نجات همرزمش از سنگر بیرون آمد ، زخم او را بست و پیشانی خودش میزبان گلوله ای آتشین شد. محمد ؛ آنقدر در والفجر 8 آرپی جی زده بود که از هر دو گوشش ، همین طور خون شره می کرد. اسماعیل ؛ غیرتش قبول نکرد که صبح به صبح کرکره مغازه خواربار فروشی اش را بالا بکشد و از پشت شیشه ، تشییع جنازه شهدای محلش را تماشا کند. بهرام ؛ وقت خواستگاری شرط کرد که تا پایان جنگ – هر چند سال که طول بکشد – پای دین و میهنش خواهد ایستاد.جنازه اش را درست در روز پایان جنگ آوردند. امین ؛ فقط توانست عکس دوقلوهای زیبایی که خدا به او داده بود را ببیند. دو روز قبل از آن که به مرخصی برود و کودکانش را در آغوش بکشد ، ترکش توپ ، گردنش را زد. شهدا سید محسن ؛ در شب عملیات ، داوطلب شد تا از روی میدان مین رد شود و راه را باز کند.خودش تکه تکه شد. علیرضا ؛ 20 سال بعد از این که رفت ، مقداری استخوان تحویل مادر پیرش دادند: این علیرضای توست! صادق ؛ برای این که گروه از معبر بگذرد ، به تپه ای در جهت مخالف رفت و شروع کرد به تیراندازی کردن تا حواس عراقی ها را به سمت خود جلب کند...گروه گذشت ولی هنوز از صادق خبری نیست که نیست. بهروز ؛ دیده بانی که در جزایر مجنون ، در محاصره بمب های شیمیایی قرار گرفت ؛ جنازه اش انقدر تاول زده بود که به سختی می شد فهمید این همان بهروز خوش خنده ای است که همیشه خدا کلی لطیفه برای تعریف کردن داشت. عبدالله ؛ عراقی ها برای زهر چشم گرفتن از بقیه اسرا ، او را سینه خاکریز گذاشتند و 10 نفر ، هرکدامشان یک خشاب کلاش به بدن زخمی اش خالی کردند. بچه هایش فقط تصویری مبهم از پدر در ذهنشان مانده است. مهدی ؛ روی قایق بود که زدند ؛ خودش و قایقش را آب به سوی خلیج فارس برد و هیچ کس هرگز ندیدش. رسول ؛ همسرش سال هاست که بر سر قبری که می داند شویش در آن نیست فاتحه می خواند و به چشمانی که در قاب عکس بالای مزار به چشمانش زل زده اند ، نگاه می کند و عاشقانه اشک می ریزد. و دهها و صدها هزار حمید و محمد و اسماعیل و بهرام و امین و سید محسن و علیرضا و صادق و بهروز و عبدالله و مهدی و رسول و ... به زیر خاک رفتند یا در آسایشگاه های جانبازان ، به سختی روزگار می گذرانند تا در 1391 خورشیدی و سال های قبل و بعد آن ، وقتی سر سفره هفت سین نشستیم ، تنها منتظر صدای توپ تحویل سال باشیم نه دل نگران بمب هایی که خود و هفت سین مان را زیر و زبر کنند. ما ایرانیان ، این صاحبان و ساکنان و مردمان مرز پرگهر ، حتماً به آن اندازه شرافت و شیدایی داریم که مهربان ترین هموطنان مان را که هنوز با نگرانی نگاه مان می کنند فراموش نکنیم. پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
" خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاریهای خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسرنمودی، همه استعدادهای من، همه قدرتهای من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم. خدایا هنگامی که غرش رعد آسای من در بحبوحه طوفان حوادث محو می شد و به کسی نمی رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپدید می شد... تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نورمی تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو ای خدای من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی و هدایت کردی. در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی... خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.
هنگامی که شیپور جنگ نواخته می شود ، مرد ، از نامرد ، شناخته می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .... شهید دکتر مصطفی چمرانپنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
واقعاً چه شرحی بر این عکس می توان نگاشت. پس سکوت اولی تر است. پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, :: 21:30 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
دوکوهه دوکوهه السلام ای خانه عشق
اي دوكوهه ، شادي وغم هاي من اي دوكوهه مأمن راز و نياز اي دوكوهه شاهد اشك ونماز اي عزيزم ، از چه عهدي بسته اي؟ گر كه بستي ، پس چرا بشكسته اي؟ كو؟ چه شد پيمان با ما ماندنت باورم نبوَد چنين وا ماندنت كعبه من از چه با ما نيستي؟ يا بگو در انتظا ر كيستي؟ ديگر اينسان واله و نالان مباش! منتظر از بهر آن ياران مباش! بهر گردان كميل ديگر نمان نيست ديگر حمزه و مالك عيان چون شده مقداد؟ گو عمّار كو؟ مسلم و ميثم، بگو انصار كو؟ هم حبيب و جعفر طيّار نيست جاي سلمان و ابوذر كيست، چيست؟ از شهادت، از بلال، از ذوالفقار دل بكن، ديگر نبيني آن وقار غربتت باشد به جانم چون شرر زين شرر تاريك خورشيد و قمر گر رود نامت ز يادم ، نيستم گر نباشم عاشقت ، پس كيستم؟ اي دوكوهه، اي دواي درد من آشنا با اشك هاي سرد من اشك من گرديده خون از ياد تو از سكوت و اشك و استمداد تو اشك و آهت بر دل من تيغ زد كوه و صحرا از غم تو جيغ زد حسرتت بر جانم آتش ميزند شعله اي در اين كشاكش ميزند
اي دوكوهه،گو حسينيه چه شد، سجده هاي پر نم و گريه چه شد؟ اي حسينيه بگو كو همّتت؟ همّت ودستواره و حاج احمدت؟ گر كه نيّت بر جدائي داشتي! از چه مهرت در دل ما كاشتي!؟ مهر تو از مهر مادر برتر است عشق تو از عشق مافيها ، سر است دل زياد روي تو پر خون بوَد عاشق جا مانده، بس مجنون بوَد عاشق مجنون دگر وا مانده است زانكه او از قافله جا مانده است وعده گاه عشق زهرا(س) و علي(ع) سجده گاه بيقراران علي(ع) در فراق ديدنت پير شدم خود توداني كه زمينگير شدم ساقيا، اين عبد نا چيزت بخر سوي ياران و رفيقانم ببر جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 14:59 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان** خودت هم می دانستی که تو، گلی سرخ از گل های بهشتی! بارها تو را می دیدم که چگونه می خواهی درب زندگی که در آن حبس بودی را با شهادتت باز کرده به ملکوت سفر کنی...! یاران مردانه رفتند، اما هنوز تکبير وفاداريشان از منارههاي ... غيرت اين ديار به گوش ميرسد. ياران عاشقانه رفتند، اما هنوز لالههاي سرخ دشتهاي اين خاک به يمن آنان به پا ايستادهاند و ما چند روزي را در هفته دفاع مقدس به ياد آن رادمردان، ايثار و شهادتشان را به نظاره مينشينيم. پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 23:46 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
راستی، جبهه کجا بود؟ جبهه انجایی بود که خدا را تا جلو دیدگانت می یافتی و حس می کردی شهاب شهادت در آسمان ملکوتی اش نور افشانی می کند و هر از چندی بر شانه یکی می نشست . جبهه آن جایی بود که فرشتگان ملکوتش ، بسیجیانی بودند که از کرانه تاریک تنگ خاک ، به دور بودند و هر صبح با خورشید به زمین می تابیدند و در هر سحرشان با قدم سجود از مرز شهوات به شهود میرسیدند و از تکاثر به کوثر می رسیدند . جبهه صالح ستان وارثان زمین بود. جلگه ای معطر و مطهر از خون شهیدان که روح ملائک مقرب خداوندی را متوجه خود کرده بود . کوچه هایش بی انتها و چشمه هایش همیشه جاری . بلبل باور در باغ ملکوتش سرود بی قراری هیهات من الذله را می سراید و درآن وادی امن خفاش شبهه و شک را جایی نبود . ذره ای خود پنداری در گلستان خدایی شان نمی یافتی. هم ما و هم جبهه هردویمان دلتنگ یکدیگریم . آنچنان که نی به وقت نالیدن ، به دلسوخته ای برای نواختن نیازمند است . خدایا مارا بسیجی بدار و ما را بر آن ملکوت بارده و آخرین صفحه از عمر ما را به رنگ خون دلمان رنگین کن . خدایا به ما فهم فرهنگ فرهیختگان جبهه را عطا فرما. خدا،بیاموزمان که بسیجی بودن را عار ندانیم تا صفحه کربلا خالی از اصحاب نباشد . خدایا ما را بسیجی بدار در دنیا و آخرت. پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 23:45 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان** شنبه 9 مهر 1390برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا شد کوچه های ایران مشکین ز چشم سارا سارا لباس پوشید، با جبهه ها عجین شد در فکه و شلمچه ، دارا به روی مین شد چندین هزار دارا بسته به سر سربند یا تکه تکه گشتند یا اسیر و دربند
سارای دیگری در ، مهران شده شهیده دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده دوخته هزار سارا چشمی به حلقه در از یک طرف و دیگر چشمی ز خونِ دل، تر سارا سئوال میکرد ، دارا کجاست اکنون؟ دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون
خون گلوی دارا آب حیات دین است روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمین است درآن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا در این زمانه گشتند ده هزار " دارا" هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند دارای این زمانه با بنزش رود به دربند دارای آن زمانه بی سر درون کرخه سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه در آن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد در این زمانه ناگه، چادر (لباس جین) شد با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست سارا، خود از برای ، جلب نظر بیاراست آن مقنعه ورافتاد ، جایش فوکل درآمد سارا به قول دشمن از اُملی در آمد دارا و گوشواره ، حقا که شرم دارد! در دستهایش امروز، او بند چرم دارد با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک بدم المظلوم یا الله، عجل فرجه ولیک جای شهید اسم خواننده روی دیوار آنها به جبهه رفتند، اینها شدند طلبکار... ادامه مطلب ... یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
شهدا، گل های آفتاب گردانند" به نام حضرت حق
تو در رگ های تاریخ جریان داری در رگ های تاریخ، خون کسی جریان دارد که نامش با نام خدا خویشاوند است. درخت ها اگر بالا بلند ایستاده اند، از سینه مزار او رُسته اند. خورشید اگر روشنی را لحظه ای غیبت نمی کند، به یُمن نور حضور اوست که در آسمان ها، زمین را به نظاره نشسته است. شهید! تو نشسته ای «فی مَقْعدِ صِدْقٍ عِنْد مِلِیکٍ مُقْتَدِر» و تمام لحظه های خاک را نگرانی. ای شهید، ای شاهد بی واهمه! دست هایت را که در دست خداوند است، بالا بگیر و زمین بدسرنوشت را دعا کن؛ دعا کن که گام های روزمرِّگی مان، بر حرمت نام تو پا نگذارند. دعا کن میراث پاکباختگی تو را به فراموشی نسپریم. دعا کن شانه های گرفتارمان، بغض دلتنگی تو را به باد ندهند. باید دلتنگ بمانیم، تا تقدیس نامت را لحظه ای غفلت نکنیم. بادهای این جغرافیای لاله زار، تا ابد بوی پیراهن تو را در خود دارند و من تا همیشه، بریده های بی کفن تو را از مشام نسیم های هر کجا می شنوم... شهدا، گل های آفتاب گردانند بهزاد پودات شهدا، عتیقه نیستند، بلکه پروژه های قابل تکرارند. شهدا، گل های آفتاب گردانند. شهدا، آن قدر با خدا دوست شدند که کلیدواژه شهادت را از جیب خدا برداشتند و در حیاط خلوت خدا قدم زدند تا خدایی شدند. هر کس با خدا دوست شود، صفات خدایی می گیرد؛ مثلاً عزیز می شود، محمود و حمید می شود و اگر خوب عشق بازی کند، شهید می شود. شهدا از ذهن زمین محو نمی شوند زمین بی شما معنا ندارد. شما خاک را کیمیا کردید و سنگ را بوسیدنی. شما هیچ گاه از ذهن زمین محو نمی شوید. شما را باید به خاطر سپرد، نه به خاک. شما راه میان بر و راه ساده رسیدن به خدا را به ما نشان دادید. هر شهید ستاره ای است که ما راه را گم نکنیم. شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, :: 22:29 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان** عشق يعني « همت » و يک دل خدا توي سينه اشتياق کربلا عشق يعني شوق پروازي بزرگ در هجوم زخمهاي بيصدا عشق يعني قصة عباس و آب در « طلاييه » غروب آفتاب عشق يعني چشمها غرق سکوت در درون سينه، اما انقلاب عشق يعني آسمان غرق خون در شلمچه گريهگريه.... تا جنون عشق يعني در سکوت يک نگاه نغمة انا اليه راجعون عشق يعني در فنا نابود شدن در ميان تشنگان ساقي شدن عشق يعني در ره دهلاويه غرق اشک چشم، مشتاقي شدن عشق يعني حرمت يک استخوان يادگار از قامت يک نوجوان آنکه با خون شريفش رسم کرد بر زمين، جغرافياي آسمان ............................................... در گمنامی هم مشترکیم ای شهید...تو پلاکت را گم کردی من هویتم را.... جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 21:34 :: نويسنده : داود**مهندس ساختمان**
شلمچه آمده ام شرح قصه گويم باز بگويم از سر شوق از شهيد و از جانباز تمام سبزترين خاطرات من اينجاست سرود سورة والعاديات من اينجاست چه شد بسيجي و آن لحظه هاي نوراني ميان آتش و خون سجده هاي طولاني چه شد غرور بسيجي، سرود يا زهرا! شعور رقص جنون نغمة مسلسل ها شلمچه تك تك گل هاي پرپرم اينجاست و پاره هاي وجود برادرم اينجاست
شلمچه آمده ام تا بگويم از سرِ درد چه ها كشيده ام از دست مردم نامرد كجاست كوچة تشخيص مرد از نامرد كجاست سنگر و سجادة عشيرة درد كجاست چفية خونين و جانماز نماز كجاست آن عطش سرخ لحظه هاي نياز خدا چه شد كه چنين آب از آسياب افتاد به ريسمان شهادت چگونه تاب افتاد هماره خون شهيد از رگ زمان جاري ست هلا غزال طلايه سمندري باقي ست علم ز كف ننهاده اگر چه خاموشم ز عطر ياد شهيدان هماره مدهوشم
صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|